چشم هایم مدام به دنبال زیبایی ها میگشت

از وقتی دوربین دست گرفته بودم عادت کرده بودم به بادقت نگریستن در پدیده ها

این پدیده ها گاه جاندار بودند و گاه بی جان

اما هرگز چیزی به آن زیبایی ندیده بودم...

 

وقتی دیدمش چند صباحی چشم هایم به دنبالش راه افتادند سپس قدم هایم و پس از آن دلم....

دیگر آن سراپا پوشیده در سیاهی را از دور هم که میدیدم میشناختم؛ از توازن گامهایش و از نجابت نگاهش

 

هرقدر که او نجیب بود من سرکش شده بودم

و هرقدر سکون صدایش بیشتر می‌شد بیشتر در آن گرداب فرو می‌رفتم

 

هیچگاه جرئت نکردم راز دلم را با او در میان بگذارم

و هیچگاه به او نرسیدم